نظریهی شخصیت اریک فروم
در این مقاله میخوانیم:
مقدمه
دکتر الیور ساکس از پاسکال چنین نقل قول میکند: “آخرین مرحله نوشتن کتاب، نوشتن آن چیزی است که قرار است در ابتدا آورده شود”. با کسب اجازه از هردو، فکر میکنم درباره مقاله نیز چنین باشد. پس از مطالعه منابع مختلف و نوشتن درباره نظریه شخصیت یکی از روانشناسان برجسته قرن بیستم، موسس بخش روانکاوی دانشکده پزشکی دانشگاه ملی مکزیک، نویسندهی آلمانی کتابهای پرفروش روانشناسی، مدرس دانشگاه میشیگان و استادیار دانشگاه نیویورک، اهمیت نظریههای شخصیت را میتوان در این جمله که از زبان خود فروم است خلاصه کرد: “وظیفه اصلی انسان در زندگی این است که خود را به دنیا بیاورد … مهمترین محصول تلاش انسان، شخصیت خود اوست.” در این مقاله با بررسی مفاهیم کلیدی نظریه شخصیت فروم، امنیت و آزادی، به بیان نیازهای روانشناختی انسان و سنخهای شخصیتی برآمده از این نیازها میپردازیم. (Sacks, 1985) (شولتز, 2013)
زندگینامه
تولد در خانوادهای با پیشینه مذهبی، زندگی با مادری افسرده و پدری بدخلق و مضطرب، آموزش دیدن توسط آموزگاران دینی در کنار زندگی در دنیای سرمایهداری مدرن، جنبههایی از زندگی اریک فروم هستند که بستری برای رشد چندجانبه او ایجاد کردند. عموما از افراد موفق میشنویم که از کودکی به حرفهای خاص علاقمند بوده و همیشه میدانستهاند که مسیر زندگیشان به کدام سمت است. دو نقطه عطف مهم نیز در مسیر زندگی فروم بسیار تاثیرگذار بودهاند. او در 12 سالگی با خودکشی دختر 25 سالهای مواجه شد که نقاشی زیبا و موفق بود و زندگی که میتوانست سراسر خوشی و شادمانی باشد را به خاطر مرگ پدرش فدا کرد. فروم نمیتوانست دلیل خودکشی او را درک کند و همیشه سوالی بزرگ در ذهنش بود. در جریان جنگ جهانی اول، که نوجوانی 14 ساله بود، با پرسش بزرگتری روبهرو شد: «چرا مردمانی عاقل و محجوب ناگهان دیوانه میشوند؟». تغییر ناگهانی نگرش، نفرت و خشم و پیروی بی چون و چرایی مردم، چه در آلمان و چه در کشورهای دیگر، برای فروم باورنکردنی بود.(Friedman & Schreiber, 2013) فروم برای یافتن پاسخ این رفتارهای نابهنجار به مطالعه روانشناسی، جامعه شناسی و فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ پرداخت و در این مسیر که به عنوان یک روانکاو غیرپزشک به مناصب مهمیدست یافت و تاثیر گستردهای بر علم روانشناسی و مخاطبین غیرمتخصص بر جای گذاشت.(شولتز, 2013)
آزادی یا امنیت؟ مسئله این است...
در دیدگاه فروم، هر چند ما حاصل تکامل حیوانات رده پایینتر هستیم اما این سیر، باعث ایجاد تمایزهای بنیادی بین ماهیت حیوان و انسان شده است. به حداقل رسیدن تاثیر غرایز و وجود برنامههای موروثی در تعیین رفتار انسانها نسبت به حیوانات، حاصل رشد مغز (به ویژه قسمت نئوکورتکس) و گسترش انعطاف پذیری انسان است؛ تاثیرگذاری حداقلی غرایز و رشد حداکثری مغزی، ما را به موجودات آگاه و هشیاری تبدیل کرده است که میتوانیم از طریق یادگیری و تخیل، گذشته و آینده را در لحظه حال متصور شویم. تعارض ما زمانی پیش میآید که همچنان تحت تاثیر قوانین و قواعد دنیای فیزیکی و طبیعت قرار داریم، اما به خاطر ویژگیهای منحصر به فردمان، برخلاف سایر حیوانات، به طبیعت وابسته نیستیم و با انتخابهای نامحدومان میتوانیم شرایط را باب میل خود کنیم.(Fromm, 1973) (شولتز, 2013)
دوگانگی بیولوژیکی بین غرایز کمرنگشده و خودآگاهی و هشیاری، منجر به بروز تعارضات عمیق وجودی در انسان شده است. این تعارضات بدان سبب وجودی هستند، که ریشه در شرایط و وضعیت موجود انسان دارند و در همه انسانها مشترکاند؛ تعارضات وجودی از بین نمیروند و همواره در طول عمر خود باید با آنها مدارا کنیم. اولین آنها دوگانگی مرگ و زندگی است. واقعیت انکارناپذیر مرگ هرگز تغییر نمییابد اما فرض زندگی پس از مرگ میتواند التیامی برای این دوگانگی باشد. دومین دوگانگی تمایل انسان به خودشکوفایی کامل است حال آنکه عمر انسان برای دستیابی به این هدف بسیار کوتاه است؛ و سومین دوگانگی وجودی، تنهایی است در صورتی که انسانها تاب این احساس انزوا را ندارد و با پیوندجویی سعی در حل این تعارض دارند. (فیست, جی.فیست, & رابرتس, 2013) (Fromm, 1973) وقتی انسان تعارضی را در خود احساس میکند به سوی حل آن گام بر میدارد. انسان اولیه وقتی خود را جدا و منفصل از طبیعت دید و حس امنیت و آسودگی خاطر ناشی از متعلق و وابسته بودن به یک پدیده را از دست داد، برای حل تعارضش، به عضویت در گروهها، انجام آداب و رسوم قبیلهای و ساختن اسطورهها و ادیان پرداخت. ترس دوری از طبیعت، انسان را به عبادت اشیای موجود در طبیعت وا داشت؛ بعدها نیز کشاورزی و دامداری خود را به الههها و خدایانی در طبیعت نسبت میداد که باروری زمین را بوجود آورده و امنیت ایجاد میکنند. به مرور زمان، حرکت مردم به سوی فردیت بیشتر و بیشتر شد؛ به طوری که آخرین دوره ثبات، امنیت و احساس تعلق، قرون وسطی است. در این دوره، زیر سلطه نظام فئودالی، آزادی انتخاب و خلاقیت داشتن در سبک زندگی از مردم ربوده شد و جای هر شخص در اجتماع به طور دقیق مشخص شده بود. (فیست et al., 2013) (شولتز, 2013) (Fromm, 1956)
از دوره رنسانس تا زمان حال که اوج آزادی افراد است، قدرت انتخاب و کنترل زندگی فردی بیشتر شد؛ تغییر رویهای تعیینکننده که منجر به قطع ارتباط هرچه بیشتر انسان با طبیعت شد و ماحصل آن از دست دادن احساس امنیت است. امروزه مفاهیمیچون یافتن معنای زندگی برای برقراری مجدد آن احساس تعلق از دست رفته شکل گرفته اند. به اصطلاح فروم، ما از بردگی و در بند بودن آزاد شدهایم اما این آزادی ما را به سمت رشد و شکوفایی هدایت نمیکند چرا که احساس تنهایی ما را آزار میدهد. (شولتز, 2013) (Fromm, 1956)
فروم چاره بازگرداندن احساس امنیت و گریز از این حجم از آزادی را در اتحاد دوباره با مردم میبیند. انسانی که بتواند در کنار تواناییهای عقلی، تواناییهای عاطفیاش را نیز به خوبی بروز دهد و پیوندجوییهای سالم داشته باشد، میتواند جامعهای انسانگرا بسازد؛ جامعهای به دور از هر گونه نابرابری و احساس تنهایی! البته با کنار گذاشتن آزادی به طور کامل نیز میتوان اضطراب تنهایی را از بین برد اما پیشنهاد فروم، گریز از آزادی به صورت سالم در کنار حفظ کردن فردیتمان است. پذیرش نظام نازی توسط آلمانها، نمونه ای از نادیده گرفتن کامل آزادی و فردیت است. (شولتز, 2013)
مکانیسمهای روانی (مکانیسمهای گریز)
در دیدگاه فروم، مکانیسمهای روانی، رویکردهایی جزئیتر به گریز از آزادی و کسب امنیت هستند. اولین آنها اقتدار طلبی است. در این مکانیسم به منظور فرار از آزادی و دستیابی به امنیت، فرد تلاش میکند در سیستمهای اقتدارطلبانه خود را به دیگران پیوند دهد. این پیوندجویی به دو شکل اتفاق میافتد؛ راه اول خودآزاری است که فرد به شدت خود را تسلیم نیروهای اجتماعی میکند و بدون این وابستگیها، خود را ضعیف و درمانده تصور میکند. راه دوم دیگرآزاری است که روانرنجورتر و زیان بارتر هستند. در این گروه افراد خودشان تبدیل به اقتداری میشوند که به دنبال آن بودهاند و دست به کنترل دیگران میزنند؛ ایجاد وابستگی و درد و رنج برای اطرافیان از شیوههای مرسوم این سلطه و اقتدار است. (Boeree, 2017)
ویرانسازی مکانیسم مقابل اقتدارطلبی است. افرادی که از این مکانیسم استفاده میکنند، به جای برقراری ارتباط و تعامل با اشیا، دیگران و به طور کلی جهان پیرامون، سعی در نابودسازی این موارد دارند تا از احساس ناتوانی و ایمن نبودن خود بگریزند. درست است که با این نابودسازی احساس میکنند قدرتهای از دست رفته خود را به نوعی باز پس گرفتهاند اما در نهایت به انزوای شدید دچار میشوند. (فیست et al., 2013)
در نهایت مکانیسم پیروی یا مطابقت خودکار سومین مکانیسمی است که به لحاظ اجتماعی اهمیت زیادی دارد. استفاده از این مکانیسم به معنای همرنگی با جماعت است. آفتابپرست را در نظر بگیرید؛ این حیوان به منظور دوری از خطر خود را همرنگ محیط بی خطر و بی جان نشان میدهد. افرادی که به این مکانیسم متوسل میشوند، از خطر متفاوت بودن که بازنمایی عدم امنیت است گریزاناند و در این راه هویت شخصی و فردیتشان را از دست میدهند. لازم به ذکر است که حفظ این هویت ساختگی برای تایید شدن و به رسمیت شناختن، میتواند از احساس عدم امنیت و تعلق خطرناکتر هم باشد. شاید با این مکانیسم فرد دیگر احساس تنهایی نکند اما شکاف عمیقی را بین خواستههای جهان و احساسات واقعیاش تجربه میکند.(Boeree, 2017)
شاید تا این بخش از نظریه فروم، انسان موجودی تسلیم در برابر فطرت و مکانیسمهای روانشناختیاش به نظر برسد؛ اما فروم در نظریه شخصیت خود به عواملی اشاره میکند که برآمده از نیروهای عظیم اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسیاند و در شکلگیری شخصیت بسیار تاثیرگذارند.
رشد شخصیت در دوران کودکی
فروم با بیان، «تاریخ هر گونهی حیوانی، در دوران کودکی هر فرد تکرار میشود»، در صدد بیان این امر است که با رشد کودک و کسب استقلال بیشتر، نیازمندیاش به مراقب اولیه (مادر) کمتر میشود و این مساویست با کمرنگ شدن احساس امنیت. کودک برای گریز از آزادی که مسبب قطع پیوندهای اولیه با مادرش شده، دست به مکانیسمهایی میزند که مستقیما تحت تاثیر نوع رابطه والدین با کودک ایجاد شدهاند. 3 نوع رابطه میانفردی میتواند بین والدین و کودک شکل بگیرد:
در رابطه همزیستی کودک هیچگاه مستقل نمیشود؛ چرا که یا در سایه رفتارهای خودآزاری، فردیت خود را به طور کامل تسلیم وابستگی به والدین میکند و یا با رفتارهای دیگرآزاری، والدین را مطیع اوامر خود میکند. رابطه دوم، رابطه ترک–ویران سازی است. مشخصه این نوع از تعامل، فاصله گرفتن و جدایی از دیگران است. عشق، سومین نوع تعامل است که حالت مطلوب رابطه والد فرزندی است. این رابطه متضمن تعادل میان احساس امنیت و آزادی است که موجب رشد، خودشکوفایی و نوعدوستی کودک میشود. لازمه برقراری عشق، غلبه برخودشیفتگی است؛ چرا که وقتی انسان وقایع جهان بیرونی را واقعیت نپندارد و صرفا به لحاظ سود و زیانی که برای شخص خود دارد به آنها بها دهد، نمیتواند تصویر واقعی افراد را از ترسها و خواستههای فردی خویش تمیز دهد. (فیست et al., 2013) (Fromm, 2001)
فروم همانند فروید، اهمیت پنج سال اول زندگی در شکلگیری شخصیت و همچنین اهمیت تعامل کودک با خانواده در سازگار شدن با جامعه را در نظریه خود مطرح میکند؛ با این حال نمیتوان تجربههای اجتماعی اولیه و رفتار والدین با کودک را تعیینکنندههای اصلی ماهیت شخصیت در بزرگسالی دانست.(شولتز, 2013)
نیازهای روانشناختی
همه موجودات زنده دارای نیازهای فیزیولوژیکی چون نیاز به غذا، آب، خواب و ارضای جنسی هستند که حفظ بقای آنها در گروه پاسخ گویی درست به این نیازهاست. دو تفاوت عمده انسانها با سایر موجودات در حوزه نیازها آن است که اولا به علت انعطافپذیری بالای انسان، رفتارهای گوناگون و متغیری برای ارضای نیازهای فیزیولوژیکی وجود دارند که فرد در محیط خاص خود آنها را فرا میگیرد. دوم آن که انسانها توسط مجموعهای از نیازهای دیگر به نام نیازهای روانشناختی نیز برانگیخته میشوند. حال جایگاه نیاز به امنیت و در نقطه مقابل آن، نیاز به آزادی کجاست؟ فروم این دو نیاز را جهان شمول میداند که تعارض بین این دو، علت تلاش و کوشش انسان در زندگی است. فروم در سایه این قطبیت، 6 نیاز دیگر برای انسان برشمرده است. (شولتز, 2013)
نیاز به ارتباط برآمده از قطع ارتباط انسان با طبیعت است. بنابراین انسان هشیار و آزاد در انتخاب، با بهرهگیری از قوه تخیل دست به ایجاد پیوندهای جدید با انسانها میزند. ارضای نیاز ارتباط را یک پیوستار در نظر بگیرید؛ یک سر آن حالت ایدهآل پاسخگویی به این نیاز است که فروم آن را عشق زاینده مینامد. این عشق میتواند به شکل خواهرانه و برادرانه (توجه به همجنس)، شهوانی (توجه به جنس مخالف) و یا عشق پدرانه و مادرانه (توجه به فرزند) باشد. در هر شکلی از عشق، فرد با غمخواری، مسئولیت، احترام و شناخت، در صدد به رشد رساندن طرف مقابل است. باید در نظر داشت که عشق صرفا رابطه با اشخاص نیست؛ بلکه در وهله نخست، عشق بازنمایی رابطه شخص با جهان پیرامون است. انسانی که عشق را فقط در یک موضوع و یا شخص خاص جستوجو میکند، همانند نقاشی است که بهجای یادگیری هنر اصیل، فقط بهدنبال موضوعی خاص برای نقاشی میگردد و جز آن را، هنر محسوب نمیکند؛ هردو به نوعی وابستگی ناسالم و خودخواهی دچار شدهاند. (Fromm, 2001) (فیست et al., 2013)
آن سر دیگر پیوستار که ارضای ناموفق نیاز به ارتباط است، انسانهای خودشیفته قرار دارند؛ افرادی که تمام توجهشان متمرکز بر خود است و ارتباطی سازنده با دیگران و جهان اطراف برقرار نمیکنند. (شولتز, 2013)
هرچند هم انسانها و هم حیوانات بدون اراده و رضایت به این دنیا وارد و از آن خارج میشوند، اما نیاز به تعالی انسان را به مقابله با این انفعال و وجود تصادفی سوق میدهد. عوامل پدیدآورنده این نیاز، عقل و تخیل هستند که انفعال را از انسان میگیرند و میل به آفرینش و معناسازی را در او شکل میدهند. خلاق بودن، پاسخ سالم به این نیاز است اما اگر سرکوب شود، شیوه ناسالم پاسخگویی، ویرانگری خواهد بود. (فیست et al., 2013)
ریشهدار بودن سومین نیاز است که خواستگاهش همان گسستگی انسان از طبیعت است؛ پس انسان باید ریشههای جدید را در روابط با دیگران بسازد و بار دیگر، بودن در این جهان را حس کند. دو سر پیوستار ارضای این نیاز، احساس برادری با دیگران (ارضاکننده ترین نوع) و زنای با محارم (کم ارضاکننده ترین و ناسالمترین نوع) قرار گرفته اند. همچنین تعصبهای ملی، دینی، قومی یا نژادی نیز میتوانند حالتهای ناسالم دیگری از نحوه ارضای این نیاز باشند. (شولتز, 2013) (Fromm, 1973)
ما همچنین به یک احساس هویت نیاز داریم. اهمیت درک هویت به آن دلیل است که سلامت عقل انسان، در گرو آگاهی از خود به عنوان فاعل اعمالش است. اگر برای ارضای این نیاز دست به خلاقیت بزنیم و مولد باشیم، میتوانیم به رشد خویشتن دست یابیم؛ اما اگر صرفا با عضویت در گروهها و همانندسازی با آنها هویتی کاذب بسازیم، به جای رشد قابلیتهای خویشتن، به رشد ویژگیهای گروهی میپردازیم و به یک خویشتن غیراصیل دست مییابیم. (Boeree, 2017)
نیازی به نام چهارچوب جهتگیری و یک شی مورد تقدیس، انسان را به ساخت فلسفه و معنای زندگی سوق میدهد. فلسفه و معنایی که ادراک ما از جهان را شکل میدهد و محرکهای گوناگون را برایمان سازماندهی میکند. اگر افراد چهارچوب خردمندانهای اتخاذ کنند، ادراکشان از جهان عینی است، اما اگر چهارچوبشان ناخردمندانه باشد، ادراکشان ذهنی و گسسته از واقعیتهاست. همچنین برای معناسازی، انسان به خدا نیاز دارد؛ چرا که داشتن معبودی مقدس، انسان را به سوی آینده هدایت میکند. (Boeree, 2017) (شولتز, 2013)
آخرین نیاز، نیاز به تهییج و تحریک است. مشاهدات نشان دادهاند که هم انسانها و هم حیوانات همتزار با حداقل استراحتی که دریافت میکنند، به میزان حداقلی از تهییج و تحریک نیز نیازمندند. مغز برای حفظ عملکرد خود همواره باید در معرض محرکهای گوناگون قرار بگیرد. با حفظ عملکرد مغز، انسان میتواند هشیاری و فعالیتش را ارتقا دهد. تفاوت مهمی که در ارضای این نیاز وجود دارد، مرتبط با نحوه پاسخگویی فرهنگهای گوناگون به انواع محرکها است. (Fromm, 1973)
زمانی که انسان بتواند با استفاده از شرایط موجود جامعهاش، به نیازهای روانشناختی خود پاسخ دهد، در واقع ساختار شخصیتیاش را بنا مینهد که فروم این ساختارها را صفتهای منش مینامد. (شولتز, 2013)
صفتهای منشی
در تعریف فروم از شخصیت – «کل ویژگیهای روانی فطری و اکتسابی که مشخصه فرد هستند و او را انسان منحصر به فردی میکنند» – میتوان مهمترین ویژگیهای اکتسابی را صفتهای منشی دانست که زیربنای رفتارهای انسان هستند و با وجود تفاوتهایی که دارند، هر انسانی برخی از آنها یا تقریبا همه را دارد که معمولا یکی از آنها صفت غالب میشود. این صفات (جهتگیریها) در طول زمان نسبتا پایدارند و تعاملات فرد با دیگران و جهان، متاثر از این صفات است. فروم 5 صفت منشی را معرفی کرده است که 4 نوع اول صفتهای منشی غیرسازنده (بی ثمر) هستند. فروم که رویکرد درمانی خود را با تمرکز بر شخصیت اجتماعی بنا نهاده بود، وظیفه اصلی درمانگر را تشخیص و تغییر صفات و جهتگیریهای غیرسازنده میدانست. (Friedman & Schreiber, 2013) (فیست et al., 2013)
جهتگیری غیرسازنده نخست، دریافتکننده است. در این صفت، افراد در عین وفادار بودن و پذیرش بالا، بسیار سلطهپذیر و منفعل هستند؛ همانند سنخ دهانی وابسته در نظریه فروید و سنخ تسلیمگر در نظریه کارن هورنای. خود درونی افراد دریافتکننده، احساس پوچی میکند و نداشتههای خود را در دیگران جستوجو میکند. آنها به دلیل وابستگی به دیگران، به تنهایی توان انجام کاری را ندارند. جوامعی که ارباب رعیتی هستند، چنین سنخی را پرورش میدهند. (شولتز, 2013) (Friedman & Schreiber, 2013)
در جهتگیری بهرهکش نیز افراد از طریق وابستگی به دیگران نیازهایشان را برآورده میکنند اما با زور و حیله گیری. این صفت همانند سنخ دهانی پرخاشگر فروید و سنخ پرخاشگر هورنای، تمایل قوی به کسب متعلقات ارزشمند دیگران دارد. (شولتز, 2013)
در جهتگیری سوم، صفت محتکر، شخص در مورد داراییها و عواطف و اندیشههایش خساست نشان میدهد. آنها احساس امنیتشان را با نگهداری وسواسی از هر آنچه که دارند و مصون نگاه داشتنشان از تجاوزهای بیرونی، به دست میآورند؛ همانند سنخ مقعدی نگهدارنده و سنخ گسسته. این افراد بسیار انعطافناپذیرند و از ایدههای نو و جدید بیزارند. (فیست et al., 2013)
چهارمین جهتگیری غیرسازنده، صفت بازاری است. این صفت در قرن بیستم و در جوامع سرمایه داری به وجود آمده است. در این جوامع ارزش انسانها با کالاها برابر است، پس معیار ارزیابی هر دو، میزان فروششان است؛ اینکه فرد چگونه بتواند خود را تبلیغ و بستهبندی کرده و در نهایت به فروش برساند، متمضن موفقیت او در دنیای مدرن است. تمامی وجوه زندگی این افراد میتوانند به ابزاری برای معامله تبدیل شوند؛ حتی عشق و ازدواجشان. متاسفانه تعاملی که محصول این صفت است، در نهایت منجر به از خودبیگانگی میشود و رابطه اصیلی را نمیتواند به وجود آورد. حتی امنیت نسبی که افراد در این تعامل کسب میکنند، بسیار سست است و باید بهطور مداوم شخصیتشان را مطابق درخواستها و نیازهای روز تغییر دهند. (Boeree, 2017)
در مقابل این صفات غیرسازنده، صفت منشی سازنده قرار دارد. برخلاف 4 جهتگیری غیرسازنده، افراد با جهتگیری سازنده، شادتر، منطقی، مسئولیتپذیر و دوستداشتنیتر هستند. ارزش و هدف نهایی این صفت رشد دادن خود است. نگرش این افراد به جهان، عشق است و در سایه روابط سالمشان، آزادی را به پیروی و عقل را به قوانین خشک اجتماعی ترجیح میدهند. (Friedman & Schreiber, 2013) (Boeree, 2017)
متاسفانه ساختار هیچ جامعه ای به گونهای نبوده است که صفت سازنده بودن برای همه مردمش محقق شود؛ بنابراین همهی ما ترکیبی از صفتهای سازنده و غیرسازنده هستیم. فروم جامعه ای را که بتوان در آن صفت سازندگی را به نهایت رشد خود رساند، سوسیالیسم اجتماعطلب انسانگرا مینامد. (فیست et al., 2013)
البته فروم بعدها دو صفت دیگر را نیز به این صفات افزود. صفت مردهگرا و صفت زندهگرا. زندهگرایان پر از شور زندگی هستند و هماهنگ با صفت منشی سازنده، به رشد و خودشکوفایی و آفرینش میپردازند. در مقابل، ویژگیهای بارز مردهگرایان، شامل پایبندی افراطی آنها به نظم و قانون و حتی زور و قدرت است. آنها در گذشته زندگی میکنند و نمیتوانند از حال خود لذت برده و از آن برای سازندگی استفاده کنند. امتناع شدید آنها از هر آنچه که زنده است، سبب علاقه افراطیشان به تکنولوژیهای پیشرفته است تا بدین شکل احساس امنیتشان را بازیابند. فروم برای ارزیابی سنخ منشی مردهگرا، پرسشنامهای طراحی کرده بود که معانی ناهشیار پاسخهای مراجعینش را به وسیله آن مورد سنجش قرار میداد. (شولتز, 2013)
مردهگرایی از جمله اختلالات شخصیتی است که در نظریه فروم از آن صحبت شده است. همچنین خودشیفتگی و همزیستی نامشروع از دیگر اختلالان شخصیتی هستند که فروم به آنها پرداخته است. همانطور که پیشتر گفته شد، خودشیفتگی نقطه مقابل عشق است و فرد خودشیفته به جز متعلقات خودش، چیزهای دیگر را بیارزش میپندارد. همزیستی نامشروع نیز ارضای افراطی و ناسالم نیاز به ارتباط است که فرد بدون داشتن سرچشمه دلبستگیاش، دچار اضطراب و وحشت میشود. فروم این 3 اختلال را در کنار هم، نشانگان تباهی نامید. در مقابل، جمع صفات زندهگرایی، عشق و آزادی مثبت، نشانگان رشد را ایجاد میکند. (فیست et al., 2013) (Fromm, 1973)
برای جمعبندی برداشت فروم از ماهیت انسان میتوان گفت که از نظر او غرایز، تجربههای کودکی و نیروهای اجتماعی هیچ کدام به طور کامل ما را تحت تاثیر قرار نمیدهند و ویژگی منحصر به فرد آدمی، تمایل به رشد و توسعه دادن تواناییهای بالقوه است.
رواندرمانی
رویکرد درمانی ابداعی فروم روانکاوی انسانگرا بود که ریشه آن تاکید فروم بر این امر بود که مراجع را همچون انسانهای عادی ببینیم و فضای درمانی از حالت همدلانه و انسانی خارج نکنیم. روشهای وی در اتاق درمان شامل تفسیر رویاها و تداعی آزاد با استفاده از همان رویاها بود. البته فروم در تفسیر رویاها، رویکرد انعطافپذیری داشت و معتقد بود معنای یک نماد واحد در رویا، میتواند شخص به شخص و یا فرهنگ به فرهنگ فرق کند. (فیست et al., 2013)
ارزیابی نظریه فروم
فروم را میتوان یک مقاله نویس برجسته و بهروز در حوزه شخصیت دانست. فصاحت و نفوذ کلام فروم، در آثار مشهوری همچون هنر عشق ورزیدن، گریز از آزادی، هنر بودن، رسالت زیگموند فروید و … توجه مخاطبین عام زیادی را به نوشتههایش جلب کرد ولی متاسفانه اکثر مفاهیم نظریه فروم آزمون نشدهاند؛ به غیر از موارد اندکی که در آخر عمر خود انجام داد یا پس از او، دستیارش چند نمونه را مورد آزمون قرار داد. حاصل این آزمونها، اثبات وجود سنخهای منشی بهرهکش، دریافتکننده و محتکر در یک دهکده مکزیکی بود. بنابراین نظریه او به لحاظ اعتبار تجربی مورد انتقاد شدید است. (شولتز, 2013)
هرچند با استفاده از نظریه فروم بسیاری از وجوه شخصیتی را میتوان توجیه کرد اما کلی بودن این نظریه و همچنین فلسفی بودن آن، امکان اثبات، پیشبینی و ابطال را تقریبا غیرممکن میسازد. متاسفانه فروم به روشنی روشهای پژوهشیاش را توضیح نداده و تحلیلهایش را به طور مشخص ارائه نکرده است؛ به غیر از موارد معدودی که به برخی مشاهدات روانکاوی استناد شده است. در هر صورت به علت استفاده از مشاهدات روانکاوی، این نقد به فروم وارد است که امکان تکرار مشاهدات بالینی وی وجود ندارد و نمیتوان این نتایج را اثبات کرد. در مجموع میتوان نظریههای وی را حاصل تفاسیر و برداشتهایش از مطالعات تاریخی، اجتماعی و فرهنگی و همچنین وقایع زمانه دانست. (Friedman & Schreiber, 2013) (فیست et al., 2013)
منابع
Boeree, C. (2017). Personality Theories: From Freud to Frankl: CreateSpace Independent Publishing Platform.
Friedman, L. J., & Schreiber, A. M. (2013). The Lives of Erich FrommLove’s Prophet: Columbia University Press.
Fromm, E. (1956). The sane society / by Erich Fromm. London: Routledge & Kegan Paul.
Fromm, E. (1973). The anatomy of human destructiveness.
Fromm, E. (2001). The art of loving. New York, NY: HarperCollins.
Sacks, O. (1985). The man who mistook his wife for a hat and other clinical tales: New York : Summit Books, [1985] ©1985.
شولتز, د. (2013). نظریههای شخصیت (ی. کریمی, ف. جمهری, س. نقشبندی, ب. گودرزی, ه. بحیرایی, & م. نیکخو, Trans. دهم ed.). تهران: نشر ارسباران.
فیست, ج., جی.فیست, گ., & رابرتس, ت. آ. (2013). نظریه های شخصیت (ی. سیدمحمدی, Trans.). تهران: نشر روان.
مطالب زیر را حتما مطالعه کنید
1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
تشکر بابت مطالب مفید
ناصر لطیفی هستم شماره تماس 09121251390